پدری، بالای سر پیکر بیجان فرزندش نشسته بود، اما اشک نمیریخت. غم در چهرهاش نبود، اندوه در صدایش نبود. با نگاهی آرام، پیکر غرق به خونِ پسرش را مینگریست و شهادتش را مایه افتخار میدانست.
آری، عجیب بود…
موشکهای صهیونیستها در اتاق اجرا او، در برنامه زنده کنارش فرود میآمدند، اما او تکان نمیخورد،دلش نمیلرزید.گویی نه در میان آوار، که در میان خیمههای کربلا ایستاده بود،زنی از تبار زینب (س)، که «ما رأیتُ الا جمیلا» را زمزمه میکرد.
به دنبال رازی برای این صلابت بودم، که این ایستادگی چگونه شکل گرفته؟ این آرامش از کجا آمده؟ تا آنکه فهمیدم… این مردم، فارغ التحصیلان دانشگاه کربلا هستند! دانشگاهی که استادش حسین (ع) است و کتاب درسیاش عاشورا.
خانهاش زیر آوار فرو ریخته بود،
اما دلش گرم بود.
نه به دیوار و سقف،
بلکه به ملتی که در مکتب عشق و ایثار، درس عاشورا را از بر بودند.
مغازهداری که نان رایگان پخش میکرد، دستهای مهربانی که سفرهای از مهربانی گشوده بود، امدادگری که از خستگی از حال رفته بود و… .
ایثار، نه یک شعار،
که طریقهی زندگیشان بود.
در همین حال، نگاهم به پارچهای سفید افتاد؛
کفنی کوچک،
که بر دستان مردم موج میخورد.
کودکی بود، چند ماهه…
و همانجا بود که قلبم لرزید.
فهمیدم که کربلا تمام نشده،
عاشورا نه به دیروز تعلق دارد و نه به یک سرزمین.
عاشورا، جاریست…
در خونِ مظلومان، در فریادِ حقطلبان، در نگاهِ مادرانی که “علیاصغرشان” را بدرقه میکنند.
دلنگران شدم…
با خود گفتم:
نکند جا بمانم؟
نکند قافلهی عاشقی حرکت کند و ندای شهادت را لبیک بگوید در حالی که من جاماندم؟
سردارانی و سربازانی که به ندای «هل من ناصر» پاسخ میدادند و پر میکشیدند.
در دل این التهاب، ناگاه چشمانم به این بیت افتاد :
با خود زمزمه کردم:
در روزهایی که مرگ از همیشه نزدیکتر است،
آیا توشهای دارم برای آن سوی زندگی؟
آیا عملی دارم که جاودانه باشد؟
و پاسخ، ناگهان در این کلام پیدا شد…..
جنگ ، تلنگر خوبی برایم شده بود که فرصت ها و تهدید های پیش رویم را بهتر درک کنم ،پس با خود تصمیم گرفتم که با حسین و اصحابش کمی بیشتر آشنا شوم تا جامانده کاروان حسین ع نباشم.